نویسنده در یادداشت حاضر به زندگی امیرحسین فطانت میپردازد و اینکه او زندگی جدی او چگونه درگیر فانتزیهای سیاسی و چریکی شد. امیرحسین فطانت با شیطان معامله کرد. مردی که شانزدهم اردیبهشت در کلمبیا مرد. میخواست شبیه چهگوارا باشد،اما شباهت غریبی به عامل قتل چهگوارا پیدا کرد. بازی عجیب روزگار سبب شد او و «گری […]
نویسنده در یادداشت حاضر به زندگی امیرحسین فطانت میپردازد و اینکه او زندگی جدی او چگونه درگیر فانتزیهای سیاسی و چریکی شد.
امیرحسین فطانت با شیطان معامله کرد. مردی که شانزدهم اردیبهشت در کلمبیا مرد. میخواست شبیه چهگوارا باشد،اما شباهت غریبی به عامل قتل چهگوارا پیدا کرد. بازی عجیب روزگار سبب شد او و «گری پرادو سالمون» افسر بولیویایی که چهگوارا را دستگیر کرد، به فاصله دو روز از یکدیگر از دنیا بروند. فطانت زندگی عجیبی داشت. شاید اگر بنا بر گفته خودش آن فنجان چای را بیموقع نمینوشید، حوادث بعدی رخ نمیداد. اینجا تنها بخشهایی از زندگی پرماجرای فطانت بازگو شده است. فطانت کسی است که خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان را لو داد. غیابی از سوی چریکها به اعدام محکوم شد اما در نهایت پس از دربه دریهای فراوان سر از جزیرهای در کلمبیا درآورد تا تمام شد. میگوید مطمئن بوده که حرفهای کرامت دانشیان برای گروگانگیری رضا پهلوی، ولیعهد محمدرضا شاه، در حد حرف بوده اما از ترس باز شدن دوباره پایش به زندان موضوع را به رابط ساواک در شیراز گفته است. به مردی که او را آرمان نامیده و اتفاقا پس از انقلاب در دادگاه محکوم به اعدام و تیرباران شده است. هر چه بود حرفهایی که قرار بود باد هوا باشد، به مذاق پرویز ثابتی، مقام مهم امنیتی و رییس اداره سوم ساواک خوش میآید و ترجیح میدهد سناریویی برای نشان دادن خودش تدوین کند. پرویز ثابتی همان مردی است که ظاهر شدنش در یک اجتماع در آمریکا بحثهای بیپایانی را در میانهی عجیبترین بحران سیاسی ایران رقم زد. بر اساس اسناد ساواک البته وی کمتر از پنج سال بعد از آن طراحی عجیب و غریب، در ۹ آبان ۱۳۵۷ با نام مستعار عالیخانی از طریق فرودگاه بینالمللی مهرآباد، تهران را به مقصد لندن ترک کرد.
و اما ماجرای فطانت
فطانت در جوانی پایش به وادی سیاست باز میشود. آن طور که در کتابش، یک فنجان چای بیموقع نوشته است که جلالالدین فارسی ناظم مدرسهی او و محمدجواد باهنر معلم فلسفهی وی در مدرسه بوده است.
او در رشته پزشکی دانشگاه شیراز پذیرفته میشود. هر چند رویای بازسازی تصویر چهگوارا را داشت و دلش میخواست در قامت پزشکی مبارز، جهانی شود اما مرگش او را کنار مردی نشاند که با دستگیر کردن چهگوارا، پایان وی را رقم زد. او شبیه چهگوارا نشد. خودش میگوید پایش به واسطهی یک حرف بیهوا به وادی سیاست باز شد و بابت آن دو سال زندانی کشید. از طریق دوستانش به گروه فلسطین نزدیک میشود و در جریان یک ایده قرار میگیرد. ایدهی هواپیماربایی برای آزادی اعضای دستگیر شدهی این گروه؛ غافل از اینکه کل ماجرا توری است که ساواک پهن کرده است. او در این تور قرار میگیرد و تمام عمرش، در قامت یک خیانتکار قدرت خروج از این تور را نمییابد، حتی وقتی مانند ساواکیهای فراری از ایران، پس از انقلاب، در تبعید بود نیز داغ خیانت را از پیشانیاش نتوانست پاک کند.
او به جرم شرکت در هواپیمارباییای که هیچگاه عملی نشد به دو سال زندان محکوم میشود. پدرش که عمری کاسب خردهپا بود و هیچگاه روزنامهای به دست نگرفته بود، وقتی برای اولین بار در زندان او را میبیند از او می پرسد چرا به زندان افتادی؟ چکار کردی؟ وقتی فطانت میگوید به من اتهام هواپیماربایی زدند، شوکه میپرسد هواپیما رو چند میخواستی بفروشی؟ به من میخواستی بفروشی؟
پس از گذراندن حبس از زندان آزاد میشود و تقاضای بازگشت به دانشگاه را میدهد. به او گفته میشود شرط بازگشت به دانشگاه همکاری با ساواک است. او هم قول همکاری میدهد و به دانشگاه برمیگردد. میگوید قصد داشت زندگی را عوض کند. گذشته را فراموش کند و دنیای جدیدی بسازد اما دیدار با کرامت دانشیان در دانشگاه مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. فطانت و کرامت در سال ۴٩ در زندان قزلقلعه با هم آشنا شده بودند .
کرامت دانشیان پس از مدتی معاشرت با وی، غیرقابل جبرانترین اشتباه زندگیاش را مرتکب میشود و به فطانت میگوید که با دوستانش طرح گروگانگیری رضا پهلوی در جشنواره کودک را در سر دارد. از او میپرسد هستی؟ فطانت اما در موقعیتی ویژه است. میترسد کرامت لو برود و او دوباره تنها به دلیل اطلاع از ماجرا دستگیر شود. با این تحلیل که چه من لو بدهم چه ندهم کرامت دستگیر میشود او را لو میدهد و آنچه نباید، رخ میدهد. تصورش این بود که کرامت و همراهانش به شش ماه تا دو سال زندان محکوم خواهند شد.
در نهایت آرمان، مامور ساواک از او میخواهد که رابط گروه دانشیان برای تهیه اسلحه شود از دیگر سوی پرویز ثابتی هم به گفته فطانت موقعیت ویژهای یافته بود تا به دربار بفهماند وجودش چقدر اهمیت دارد. وی مدعی است که در جریان پرونده در کافهای در خیابان روزولت سابق و مفتح امروزی با شخص پرویز ثابتی دیدار کرده است. با خود بارها این سئوال را مطرح میکند که چرا پرویز ثابتی؟ چرا ماجرا آن قدر جدی شد؟ توضیح میدهد که خودرویی حاوی اسلحه و مهمات به وی تحویل داده میشود تا در محل موعود قرار، پارک کند اما او در نهایت به این نتیجه میرسد که قرار است با کشته شدنش، رازی را که در سینه دارد، یعنی سناریوسازی ساواک و اینکه اسلحه از سوی ساواک به وی داده شده بود، برای همیشه مدفون کند. او در نهایت پیکان سفید را به جای تیر سوم خیابان ایرانشهر زیر تیر سوم خیابان بعدی پارک میکند تا جان خودش را نجات بدهد. حس میکند اگر خودرو را در محل اصلی پارک کند، همانجا توسط ماموران ساواک در حین فرار کشته میشود. خصوصا که پرویز ثابتی به وی توصیه کرده بود به محض شنیدن صدای تیراندازی، فرار کند. حالا او از مرگ فرار کرده بود بیآنکه بداند چه روزهایی در انتظار گروه ۱۲ نفرهی گلسرخی است.
فطانت در تمام گفتههایش بر این نکته پافشاری کرد که ماجرای گروگانگیری ولیعهد، در حد یک حرف و ایده در محفلی روشنفکری بود. او حتی تصور میکرد آنچه کرامت برایش تشریح کرده است، توری باشد که ساواک مانند ماجرای هواپیماربایی پهن کرده است اما در نهایت وقتی همان حرفها و ایدهها به دادگاهی علنی با پخش تلویزیونی مبدل شد، گیج و مبهوت ماند. بارها گفته است که دلیل این همه تبلیغ و بزرگنمایی را درک نکرده و در حالی که بسیاری دیگر از افراد مانند پرویز نیکخواه که جرمشان همراهی در ترور شاه بود، زنده مانده بودند، متوجه نشد چرا دو روشنفکر شاعر مسلک باید به جوخهی اعدام سپرده شوند.
عباس سماکار یکی از دوازده متهم پرونده گلسرخی در کتاب من یک شورشی هستم، شرحی از وضعیت زندانها و افکار عمومی بعد از ماجرای محاکمه و اعدام گلسرخی و کرامت دانشیان میدهد. وی در این کتاب نوشته است که اسم گلسرخی در میان زندانیان عادی و بزهکاران و مجرمان به اسم رمزی تبدیل شده بود و هر کسی متوجه میشد او هم پروندهای گلسرخی است، رفتاری متفاوت با وی در پیش میگرفت. گلسرخی پس از آن ماجرا حتی در میان مردم عادی کسانی که علاقهای به مشی چپ نداشتند نیز محبوبیت خاصی پیدا کرده بود. بالاخرع انقلاب پیروز میشود. فطانت بار سنگین خیانت را بر دوش میکشید اما لب از لب باز نمیکرد. در ماجرای یورش به پادگان عشرتآباد جزو کسانی است که از اسلحهخانهی پادگان دو اسلحه بر میدارد و خوشحال از فروریختن پایههای حکومت پهلوی است که با مکافات عملش روبرو میشود. خواهر همسرش با او تماس میگیرد و میگوید اینجا چریکها و چپها تو را متهم به لو دادن گلسرخی و کرامت کردهاند. آیا حقیقت دارد؟ فطانت راهی جز فرار نمییابد. به پاکستان و افغانستان و ….
او در نهایت در کلمبیا اقامت گزید. وی دو کتاب از مارکز ، «گزارش یک آدم ربایی» و «خاطرات روسپیان سودازده» را به فارسی برگردانده و در نهایت در کلمبیا چشم از جهان فرو بسته است. فطانت آدم عجیبی بود؛ نمونه کسی که سیاست بلد نبود و وارد عرصه سیاست شد و در نهایت تراژدی غمباری را رقم زد.
۲۱۶۲۲۳
Sunday, 3 November , 2024